معلم، فعال فرهنگی و فعال حوزه‌ی کودک

اولین خاطراتی که یادم میاد زمان جنگ بود همه چیز صف داشت نه نانوایی که حتی برای شیر و پنیر و تخم مرغ. مادرم باید ی صبح تا غروب تو صف می ماند. تلوزیون فقط دو شبکه داشت که برنامه هاش از ساعت 5 بعدظهر شروع می شد و ساعت9شب تمام. همه دلخوشی ما بازی هفت سنگ داخل کوچه با یه توپ ماهوتی و چندتا سنگ خلاصه میشد.برای درس خوندن هم مدرسه میرفتیم با چه استرسی، نیمکت های سه نفره فلزی و بخاری نفتی چه حسی داشت ،بعدشم غول هفت سر کنکور

بله از بازماندگان دهه شصتم که به نسل سوخته معروف شدند.اونایی که جان سخت واقعی اند.

دوست شریف خدایم  حبیب اله شریفی مهندس برق، ارشدی دارم که دوسش ندارم. برقکاری  ، فروشندگی ، معلمی و مشاور مدیرعامل و… تجربه  کردم تا امروز که تیم تکاپو را داریم.زبانم تنده ولی دلسوزم،خلقم تنگه ولی مهربانم ، منظم دقیق و کمال گرام.کارهایی که لذت بخش باشه را عالی انجام می دم. تیمم را دوست دارم، اخه واسه پیدا کردن تک تک شون زحمت کشیدم و خون دل خوردم اینها را نوشتم که بدونیدحرف برای نوشتن خیلی دارم اما

حرف های ما هنوز ناتمام…
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی…
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!

(زنده یاد قیصر امین پور)